صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥
صفای غم وفای اشک صفای غم وفای اشک

(به وبلاگ عاشقان خوش آمدید)Welcome to the blog lovers

(دعا و نیایش)

خدایا آن گونه زنده ام بدار که نشکند دلی از زنده بودنم

و آنگونه بمیران که کسی به وجد نیاید از نبودنم

 

خدایا

 

به من زيستني عطا کن که در لحظه مرگ

بر بي ثمري لحظه اي که براي زيستن گذشته است حسرت نخورم 

و مردني عطا کن که بر بيهودگي اش سوگوار نباشم

بگذار تا آن را من

لیلی مجنون پانزده ساله شد

 

دوستان عزیز ، من در پست ثابط فقط حرفای دلمو میزارم حرفهای که  باید چند سال پیش میگفتم ولی متاسفانه بعد از مرگ مجنون گفتم٬ یعنی وقتی که مرغ از قفس پرید ، برای مشاهده بقیه مطالب به پایین اخر پست ثابط بروید چون این پست همیشه در اول وبلاگ قرار دارد.

(و در ضمن نوشته های من هیچگونه ( مخاطب خاصی ندارد) و در این موضوع لطفا سوالي مطرح نکنید)

  •  
  • +++++++++++++++
  •  

                            (بنام خدایی که برای قلب و برای اثبات دوست داشتن اشک را آفرید )

♥♥♥♥♥♥♥♥♥

 

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

به نام او به یاد تو سلام:سلامی به گرمی آفتاب به لطافت ابر به رووشنی مهتاب و به زیبایی چشمانت،چشمانی که با یک نگاه دل هزارن مو جود را به لرزه در می آورد که یکی از انها من باشم . سلامی به نغمه شیدایی بلبلی که از سرزمین عشق و آرزوها شروع به پرواز نموده و راه طولانی و خسته کننده را با تمام وجود بال و پر زده تا پیامی برای معشوقی که با تمام وجود در قلب من جای دارد بیاورد و آری عشق من آن معشوق تو هستی وآن پیام چیزی نیست جز اینکه با تمام وجود بگویم دوستت دارم، دوست

 

++++++++++++++++++

پایان پست ثابت

 

 

 



تاريخ : یک شنبه 14 فروردين 1397 | 5:19 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

رسم بی داد

کار او آتش زدن من سوختن

در دل شب چشم بر در دوختن

من خریدن ناز او نفروختن

باز آتش در دلم افروختن

سوختن در عشق را از بر شدیم

آتشی بودیم و خاکستر شدیم

از غم این عشق مردن باک نیست

خون دل هر لحظه خوردن باک نیست

آه می ترسم شبی رسوا شوم

بدتر از رسواییم تنها شوم

وای از این صد و آه از آن کمند

پیش رویم خنده پشتم پوزخند

بر چنین نا مهربانی دل مبند



تاريخ : شنبه 27 آبان 1396 | 2:35 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان رمانتیک از لیلی و مجنون

روزی لیلی از علاقه شدید مجنون به او و اشتیاق بیش از پیش دیدار او با خبر شد پس نامه ای به او نوشت و گفت: “اگر علاقه مندی که منو ببینی ، نیمه شب کنار باغی که همیشه از اونجا گذر میکنم باش”مجنون که شیفته دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار نشست .نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب عمیق دید …از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و کنار مجنون گذاشت و رفت مجنون وقتی چشم باز کرد ، خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت : “ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم . افسرده و پریشون به شهر برگشت”در راه ، یکی از دوستانش اونو دید و پرسید : چرا اینقدر ناراحتی؟! و وقتی جریان را از مجنون شنید با خوشحالی گفت : این که عالیه ! آخه نشونه اینه که ،لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره! دلیل اول اینکه : خواب بودی و بیدارت نکرده! و به طور حتم به خودش گفته : اون عزیز دل من ، که تو خواب نازه پس چرا بیدارش کنم؟!و دلیل دوم اینکه : وقتی بیدار می شدی ، گرسنه بودی و لیلی طاقت این رو نداشت پس برات گردوگذاشته تا بشکنی و بخوری !مجنون سری تکان داد و گفت : نه ! اون می خواسته بگه :تو عاشق نیستی ! اگه عاشق بودی که خوابت نمی برد ! تو رو چه به عاشقی؟ بهتره بری گردو بازی کنی! قضاوت همیشه آسانست ، اما حقیقت در پشت زبان وقایع نهفته است . چگونگی و کیفیت افراد ، وقایع و یا سخنان دیگران به تفسیر ی است که ما ، از آنها می کنیم ، و چه بسا که حقیقت ، غیر ازتفسیر ماست .

 



تاريخ : جمعه 1 مرداد 1395 | 7:50 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

شوهر عاشق و زن کم وفا(دوستان این مطلب و از دست ندید خیلی خوبه)

 

 دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زياد خوب نبود برا همين هميشه کار مي کرد تا زنش راحت زندگي کنه گاهي وقتا حتي شبا هم کار ميکرد. همه کار ميکرد.کارگري فروشندگي حمالي عملگي .سخت کار ميکرد اما حلال.هيچ وقت دست خالي نميومد خونه.وقتي ميومد دختره با جون و دل ازش استقبال ميکرد.ماساژش ميداد براش غذا ميذاشت پاهاشو پاشوره ميکرد .هميشه به عشق شوهرش خونه تميز بود و برق ميزد و با چيزايي که داشتن بهترين غذاي ممکن رو درست ميکرد.هيچ وقت دستشونو جلو کسي دراز نميکردن.ساده زندگي ميکردن اما خوشبخت بودن.تا اينکه............. يه شب که پسره براي کار دير کرده بود يه اس ام اس رو کوشي دختره اومد.کارت شارژ بود.دختره تعجب کرده بود.بعد از اون هيچ کس زنگ نزد.منتظر شد اما خبري نشد.فکر کرد اشتباهي اومده.خوابيد.صبح که بيدار شد از رو کنجکاوي کارت شارژ رو کارد کرد.شارژ شد.دختره تعجب کرده بود.فکر کرد شايد کسي براش دلسوزي کرده.خيلي با خودش کلنجار رفت.شب بعد دوباره يکي اومد.باز شارژ شد.اما نه کسي زنگ ميزد نه اس ميداد.از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ ميومد.گوشيش پر بود.فکر ميکرد يکي داره اينجوري بهشون کمک ميکنه.ميخواست به شوهرش کمک کنه اما نميخواست به غرور شوهرش بربخوره.بعد از اون اين کارش بود .شبا شارژ ميکرد و روزا اونو به دوستاش و همسايه ها ميفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع ميکرد.يک ماه گدشت.يه شب دختره هر چي منتظر موند اس ام اس نيومد.هزارتا فکر و خيال کرد.اخرش اين تصميمو گرفت.چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومي زنگ زد.يه پسر گوشي رو برداشت.دختره نتونست حرف بزنه.پسره گفت من اين گوشي رو پيدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بيمارستانه.دختره قطع کرد و رفت خونه.تا صبح گريه کرد.براي مردي که بدون چشم داشت به اون کمک ميکرد.روز بعد دوباره زنگ زد.اين بار با گوشي خودش.پسره خودش برداشت.حالش بهتر شده بود.دختره کلي گريه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.اون شب دوتا کارت شارژ اومد.دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.اما جوابي نيومد.از اون شب هر موقع شارژ ميرسيد دختره پيام تشکر ميفرستاد.تا اينکه........ شوهر دختره اومد خونه.خيلي زود خوابش برد.دختره پيشونيشو بوسيد و رفت که لباساشو بشوره.دست تو جيبش کرد قلبش ايستاد.پاکت سيگار بود.بي اختيار اشک از چشمش جاري شد.رفت يه گوشه و شروع کرد گريه کردن.پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.بعد از نيم ساعت پسره زنگ زد.نگران شده بود.دختره هم بي اختيار گريه ميکرد و شروع کرد به درددل کردن.از اون روز به بعد هر چند وقت يکبار دختره تو جيب شوهره سيگار ميديد .ديگه اروم اروم عادي شده بود براش.اما به شوهرش نميگفت.گريه ها و درددلاشو ميبرد پيش پسره.ديگه بهش نميگفت داداش.ديگه اکه اس نميداد نگران ميشد.ديگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ ميداد.ديگه لباساشو خوب تميز نميشست.ديگه براش نميخنديد.به پسره ميگفت شوهرم لياقت نداره اکه داشت ترک ميکرد.اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.از شوهر قبلي فقط اسمي که تو شناسنامه ش بود مونده بود و اگه کاري ميکرد يا از سر اجبار بود يا از روي عادت.دختره گفت... ميخوام ببينمت.پسره هم از خداش بود.قرار گذاشتن.يه ماشين باکلاس جلوش ترمز زد.دختره تازه داشت ميفهميد اين يعني زندگي .با شوهرش فقط جوونيش حروم ميشد.شده بودن دوتا دوست صميمي.يه روز دختره بهش گفت بيا خونه شوهرم تا شب نمياد.پسره قبول کرد اما گفت اول بريم بيرون دور بزنيم.سوار شد.يه خيابون دو خيابون يه چهار راه دو چهار راه.اما پسره حرف نميزد و فقط ميگفت طاقت داشته باش يه سورپرايز برات دارم.رسيدن به يه جايي.پسره گفت اونجا رو ببين.يه مرد بود با چهره اي خسته.شيک بود اما کمرش خم شده بود.سيگار فروش بود.آره شوهره ميفروخت نميکشيد.حرف اخر پسره اين بود.برو پايين بي وفا...
حداقل بخونش وبهش فكركن! چرا ما هميشه سر نماز خوابمون مياد؟ ولی تا ساعت سه شب برای ديدن يک فيلم بيداريم؟یا تو چت واس آپ و غیره بیداریم؟ چرا هر وقت می خواهيم قرآن بخونيم خيلی خسته ايم؟ اما برای خوندن کتابهای ديگه هميشه سرحاليم؟ چرا اينکه يک پيام در مورد خدا رو رد کنيم انقدر راحته؟ ولی پيام های بيهوده رو به راحتی انتقال می ديم؟ چرا تعداد کسانی که خدا رو عبادت می کنند هر روز کمتر ميشه؟ اما تعداد فاحشه ها و پسر خوشکلا زیاد شده ؟ ولی ارتباط با خداوند انقدر سخته !!!!!!؟؟؟ در موردش فکر کنيد. اين پيام رو به دوستانتون هم بفرستيد. 99%شمااين پيام رو نميفرستيد!! خداوند فرمود:اگر من را در مقابل دوستانتان رد كنيد,,,من هم شمارادرقيامت رد خواهم كرد! اين پيام ارزش فرستادن داره



تاريخ : جمعه 1 مرداد 1395 | 2:6 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

دلنوشته مهران برای سارا

 

دلنوشته مهران برای سارا :
سلام خدمت شما دوستان.. خلاصه میکنم.
دو ساله پیش عاشقه دختری از اقوام شدم به صورت تلفنی ارتباط داشتم، شانس بابای من تو کل فامیل با پدر این بنده خدا همچین حال نمیکرد، در اومد پدرم تا راضیشون کنم یکسال شد پدر مادرم با بدبختی راضی شدن اونم به این شرط فقط یک بار بیان صحبت کنن ، دیگه با من قطع رابطه کنن تموم، حتی مراسم عقد هم نیان
خلاصه زنگ زدن حالا اونا برگشتن گفتن نه ما دخترمون تازه درسو شروع کرده، جوابمون منفی، هیچی من موندم با یه دنیا سر افکندگی توی خونه، دلم واسه دختر سوخت گفتم تموم کنیم تو نسوزی ، چن وقتی ارتباط نداشتیم، ولی نتونستیم، باز بودیم، دوباره چن وقت میگذشت با عقل فکر میکردم میدیم بهش بگم بره دنبال زندگیش خیلی بهتره، دوباره تموم ، باز نمیشد اکثرا اون بنده خدا میومد جلو ولی به علی قسم با هاش سرد برخورد نمیکردم
حداقل به حرمت اون همه اشکهایی که ریختم، تا عید امسال خوب بودیم، بعد اون قشنگ احساس کردم نسبت به من بی اهمیت شده، یه چیزایی حدس زدم گفتم خبرایی دیدم اضافیم، بدون اینکه بفهمه داستان چیه ازش خواستم دیگه واسه همیشه خداحافظی کنیم، دمش گرم راحت دلکند، دقیق سه ماه شد،
دنبال مقصر گشتم فهمیدم که ما به پای غرور پدرو مادر هامون، که نشکستن، کوتاه نیومدن به خاطر بچه شون،سوختیم.
خیلی جالبه خدا شیطونو سره همین غرور داشتنش از خودش جدا کرد،
ببخشید سرتونو درد اوردم از خدا بخوایم دلامونو اروم کنه،



تاريخ : دو شنبه 7 تير 1395 | 11:27 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

توبه

 

آهای خدا کجایی بیا ببین این بندت اینجا تنها نشسته
مگه نگفتی هیچکی رو تنها نمیزارم

مگه نگفتی همه چیزت منم
مگه نگفتی توبه کن آغوشم بازه برات

اره من همونم،همون که توبه کرد
همون که میخاست آدم درستی شه

ولی… تنها تر شد
تا اینکه همه ازش دور شدن

اره بیا ببین چه بودم و چه شدم
من همونم که هیچکی نفهمید غم داره
 
همون که همه میگفتن از این شادتر نیست
ولی از درون نابود شد
 
تو هم انگاری تنهام گذاشتی
مگه توبه منو قبول نکردی؟

مگه اشک منو واسه رسیدن به خودت ندیدی
نزار تنها بمونم تو بیا بشو همدمم
 
نزار تو این تنهایی بمیرم
بیا دستمو بگیر بلندم کن
 
چیز زیادی نمیخام میخام توبه منو ببخشی و برم گردونی به زندگی

گذشته منو فراموش کن میشم آدم قدیم همون ادم بی الایش و ساده



تاريخ : یک شنبه 22 فروردين 1395 | 1:25 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

مردانگیت را با شکستن دل دختر

مردانگی ات را

با شکستن دل دختری که

دوست داره ثابت نکن

مردانگی ات را

(باغرور بی اندازه ات به دختری که دوست داره ثابت کن)

مردانگی را

زمانی میتوانی نشان دهی که دختری با تمام تنهای اش

به تو تکیه کرده و با تکیه به تو و غرور تو

در این دنیا

پر از نا مردی قدم بر میدارد



تاريخ : شنبه 10 بهمن 1394 | 1:22 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

جملات عاشقانه بزرگان

ما نه برای یافتن فردی کامل، بلکه برای دیدن کامل

یک فرد ناکامل عاشق میشویم.– سام کین

2)

من باور دارم که دو انسان از قلبشان به هم متصلند، و

مهم نیست که چه کار می کنید، که هستید و کجا زندگی می کنید؛

اگر مقدر شده که دو نفر با هم باشند، هیچ مرز

و مانعی بین آنها وجود نخواهد داشت.– جولیا رابرتز

3)

دوستت دارم نه به خاطر اینکه چه کسی هستی،

به این خاطر که وقتی با توام چه کسی میشوم. – ناشناس

4)

زندگی به ما آموخته که عشق در نگاه خیره به یکدیگر نیست،

بلکه در یک سو نگریستن است. – آنتونیو دو سنت اگزوپری

5)

در عشق حقیقی، کوتاهترین فاصله بسیار طولانی است

و از طولانی ترین فاصله ها می توان پل زد. –هانس نوون

6)

عشق یعنی وقتی دور هستید دلتنگ شوید اما از درون

احساس گرما کنید چون در قلبتان به هم نزدیکید.– کی نودسن

7)

اگر هر بار که لبخند بر لبانم می نشانی، می توانستم

به آسمان بروم و ستاره ای بچینم، آسمان شب دیگر

مثل کف دست بود.– ناشناس

8)

بهترین و زیباترین چیزها در دنیا قابل دیدن و

لمس کردن نیستند باید آنها را با قلبتان احساس کنید.– هلن کلر

9)

این عشق نیست که دنیا را می چرخاند، عشق چیزی است

که چرخش آنرا ارزشمند می کند.– فرانکلین پی جونز

10)

اگر معنای عشق را می فهمم، همه به خاطر توست. – هرمان هسه



تاريخ : جمعه 9 بهمن 1394 | 11:41 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان عاشقانه و فوقعلاده زیبا دخترک خدمتکار و شاهزاده

سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسي نداري ، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا .
دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .

سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آموختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت ...
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .


تاريخ : جمعه 9 بهمن 1394 | 11:38 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

سیاهی شب و زلفان یار

شب را بگوید سیاهی ٬اما چون برنگ زلف یار منی دوستت دارم .......

بر سنگ مزارم بنویسید ٬ که اشفته دل خفته ٬ در این خلوت خاموش ٬که دروازه غم بود از غمی که در جهان گشته فراموش ٬   پس از مرگم تکه یخی را بر سنگ مزارم قرار دهید تا بجای کسی که ندارم اشک بریزد



تاريخ : سه شنبه 22 دی 1394 | 4:2 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

پسر چشم آبي

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده
پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان
پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد
فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند
فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند
پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود
رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد
پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟
دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد



تاريخ : پنج شنبه 17 دی 1394 | 10:51 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

ثروت بهتر است یا عشق

 

ازدواج با دختری مثل ناری برای من یه اتفاق مهمه مادریعنی اگه بگم مهمترین اتفاق زندیگمه اغراق نکردم چرا هیچکس منو درک نمیکنه؟
این را گفتم ومادرم که داشت سفره غذا را وسط اتاق پهن میکرد خواهروبرادرم را صداکرد:بچه ها بیایید تا غذا سرد نشده شامتونو بخورید
بعد رو به من کردو گفت:
پس سولماز چی؟قول هایی که به اون دختربیچاره دادی چی میشه؟مگه به این سادگیه که روی دخترمردم اسم بزاری ودوسال اونو منتظر خودت بنشونی وهمه فک وفامیلاش تو رو داماد صدا کنن بعد یهو بگی نظرم عوض شد؟
خواهر13ساله ام سهیلا تا نشست سر سفره وچشمش به غذا افتادغرغر کنان گفت بازم عدس پلو؟مامان قیافمون شبیه عدس شده هرروز عدسی یا عدس پلو!
فرصت را غنیمت شمردم وبا لحنی حق به جانب گفتم:میبینی مادر؟من از همچین چیزامیترسم که از فکر ازدواج با سولماز اومدم بیرون!من که نمیگم اون دختر بدیه!ولی دلم هم نمیخواد بچه های من هم ده سال دیگه مثل خواهر برادرم حسرت یه غذای خوب به دلشون بمونه...حالا که یه دختر پولدار عاشقم شده ومیتونم حتی در اینده وضع خونوادمو سروسامون بدم مخالفین؟
مادر ته دیک را پنج قسمت کردوداخل بشقاب هر کداممان تکه ای گذاشت و در پاسخم گفت:
مگه تو همیشه نمیگفتی عاشق سولمازی پس چیشد؟
خواستم حرفی بزنم که پدرم با یه جمله بحث روتموم کرد
-عجب دل خوشی داری شریفه خانوم...اینها که عشق نیست فقط یه مشت دروغه که رنگ عشق بهش میزنند!
برای اینکه از خودم دفاع کرده باشم گفتم
نه اقاجون من فقط تصمیم عاقلانه ای گرفتم همین!!!
پدر چنان نگاه غضبناکی بهم کرد که دیگر چیزی نگفتم شام هم در سکوت خورده شد وبرای اینکه بحث ادامه پیدا نکند بعد شام به اتاقکم روی پشت بام رفتم
اشنایی منو نازی برحسب یک اتفاق پیش امد یک تصادف ماشین که به من هیچ ربطی نداشت من هم میتوانستم مثل همه مردم نظاره گر باشم اما یک ارتیست بازی ناخواسته از من یه قهرمان ساخت تا بعدها ازش بهر ببرم
انروز قرار بود به سراغ یکی از هم دوره های سر بازیم بروم که در یک شرکت خصوصی کار میکندو قرار بود من هم را به عنوان راننده مشغول کند
همین طور که داشتم عرض میدان را طی میکردم که تصادف دوماشین توجهم رو جلب کرد
یه پژو206گوجه ای از عقب زده بود به یه پراید 
با اینکه راننده 206که دختر جوانی بود اعتراف میکرد که مقصر است
اما راننده پراید با لحنی زشت فریاد میزد بیخود نمیگن که خانمها باید بشینن قورمه سبزی بپزن تورو چه به رانندگی
بغض دختر جوان باعث شد احساساتی شوم و به راننده بگم
-مرد حسابی این چه طرز حرف زدن با یه خانومه؟
راننده پراید پوز خندی زد وگفت: اقای مودب به جای اینکه الکی طرفداری کنی دست کن تو جیبت و خسارتمو بده ببینم چقد باادبی؟
مرد که اینو که گف مردم زدن زیر خنده منم برای اینکه کم نیارم پولی که پدرم داده بود تا برم حساب یکی از رفیقاش رو بدم دراوردم و گرفتم جلو راننده پراید
راننده پراید دستشو اورد جلو تا پولو بگیره که دختره گف نه!
این بیمه ماشینم اینم ادرس تعمیرگاه بابام؟
کدومشو قبوله؟ مرد بیمه رو گرفت قرار شد روز بعدجلو شرکت بیمه همدیگرو ببینیم
دختر جوان که اسمش نازی بود از رفتار من تحت تاثیر قرار گرفته بود وهمین باعث اشنایمون شد!
این در حالی بود که منو سولماز باهم نامزد بودیم او همسایه عموم بود واز چند سال قبل همو میشناختیم
و کم کم بهم علاقه مندشدیم طوری که تا قبل سربازی من با پیشنهاد من نامزد شدیمواصلا من سختی دوران سربازی رو به عشق سلماز سپری کردم
بعداز خدمت هم قرار شدبعد از اینکه شغلی پیدا کردم عقد کنیم که حالا تقدیر بازی جدیدی را برایم شروع کرده
اشنایی نازی همان قدر برایم غیر قابل پیش بینی بود که همانقدر هم هیجان وشیرین بود
نه فقط که نازی دختر زیبا ودوست داشتنی بود نه! دلیل دیگه ای که به سولماز ترجیحش دادم وضعیت مالی خانوادش بود البته ثروتمند انچنانی نیود اما پدرش یک تعمیرگاه کوچک اتومبیل داشت که دارای دوفرزند بود پسرشان خارج تحصیل میکرد وارزوی پدرمادرش هم خوشبختی دخترشان بود 
اینها رو خود نازی به من گفت 
طی صحبتی که با اقای قاسمی پدر نازی درمنزلشان داشتیم ی جورایی بهم حالی کرد که اگه دامادش بشوم با رضایت خاطر مدیریت تعمیرگاهشو به من میده
نازی هم که بارها به من ابراز عشق کرده وتقاضای ازدواجم رو هم پذیرفته
پس باید ابلح باشم که از چنین فرصت طلایی بگذرم
اما نمیدانم با سولماز چه کنم؟ اگه با اون بمونم همش سر نداری داریم پس باید از سولماز بگذرم
من از سولماز گذشتم اما....
 
هفت ماه از اشناییم با نازی میگذرد واحساس میکنم اونیز منو دوست می دارد تا...
یک روز خیلی راحت وبی رودروایستی امد پیشم و گفت یکی از دوستان برادرم برای تعطیلات امده ایران واز من خواستگاری کرده وقرار شده منرا بعد از عقد ببره خارج و....
زبانم بند امده بود وفقط توانستم بگویم پس من چی؟
گفت سیامک قبول کن که من هم باید فکر اینده خودم باشم.....
این را گفت و رفت
هفته قبل عروسی سولماز با پسر داییش بود
خانوادم منو سرزنش نمیکنن
اما من افسرده شدم و به یه جمله فکر میکنم
 
(اینا که عشق نیست.....)
 


تاريخ : شنبه 12 دی 1394 | 10:55 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

قهرمان واقعی لیلی است......

از همان دوران کودکی که مادرم مدام برایم اسپند دود میکرد فهمیدم پسر خوش قیافه ای هستم که پدر مادرم بعد از داشتن سه دخترچقدر نذر نیاز کردن که من نصیب شان شوم البته پدرم معتقد بود که نباید در کار خدا چون چرا کرد اما سرانجام با به دنیا امدن من هردو به ارزویشان رسیدن بعد از این که پا به دوره راهنمایی گذاشتم تازه متوجه شدم که فرزند یک خانواده ضعیف بودن چه سختی هایی دارد حتی اگر نوجوان خوش قیافه ای باشی 
پدر من گارگر ساختمان بود و به قول خودش بعد از سال ها آجر بالا انداختن یک آپارتمان کوچک در جنوب شرق بخرد که تازه نصف ان وام بانکی بود وهرماه باید قسطش را میداد به همین دلیل مادرم به خواهرانم اموخته بود که کمتر خرج کنند اما نمیدانم چرا این را به من نیاموخت یعنی راستش را بخواهید خودم هم دوست داشتم شیک پوش باشم مخوصا که در مدرسه نیز بیشتر د.ستانم پولدار و شیک پوش بودند و کم کم این ارزو در دلم ریشه کرد که دراینده ثروتمند وپولدار شوم 
تنها مشکلی که سر راهم قرار داشت این بود که راه ورسم پولدار شدن را بلد نبودم تا این که بعد از گرفتن دیپلم وهنگامی که در یک شرکت مشغول کار شدم یکی از همکارانم راهش را به من یاد داد 
-پسرتو با این قیافه ای که داری صاحب پورشه باشی کافی هه که یکی از این دختر های پولدار عاشقت بشه اونوقت نونت تو روغنه!
پیمان که میدانستم در پارتی های هم چنانی شرکت میکنند من را هم به ان مهمانی ها برد وهمان طور خودش  که پیش بینی میکرد
خیلی زود میان دوستانش طرفداران زیادی پیدا کردم  اما چشم من دنبال لیلی بود او راهمان شب اول پیمان معرفی کرد وگفت اشمش لیلی است اما بچه ها بهش میگن ملکه به هیچ کدام از پسرها محل سگ نمیگزاره 
بیخودی اسمش را ملکه نگذاشتن یه خونه داره که داخلش زمین تنیس داره و پارکینگش اندازه ی یه خونه است ده مدل ماشین داره و روزی پنج دست لباس عوض میکنه خلاصه اگه بتونی مخ ملکه را بزنی یک دفعه تو هم شدی شاه زاده این طوری بود که من برنامه به دست اوردن لیلی را شروع کردم اما نه مثل بسیاری از جوان هایی که درا مهمانی بودن و برای شنیدن جواب سلام لیلی  بیتابی میکردند چرا که من میدانستم هرقدر این تیپ دختر ها را تحویل نگیری بیشتر تحویلت میگرند 
از سوی دیگر برای اینکه در مقایسه با بچه های پولداری که دور وبر لیلی میچرخیدند کم نیارورم و بتونم بیشتر از ان ها توجه اش را جلب کنم تمام حقوق ودر امد ماهیانه او را خرج خودم یکردم خریدن لباس های مارک دار.پوشیدن گران قیمت ترین کفش ها واستفاده از ادکلن و گراوات های مارک دار .....تنها مشکلی که ان روز ها داشتم برخورد ها و نصیحت های پدرم بود که میگفت :نعیم جان این چه زندگی ای است برای خودت درست کردی من هم که فقط به هدف خودم فکر میکردم  یک روز مقابلش ایستادم :
من نمیخواهم مثل شما زندگی فقیرانه ای داشته باشم ؟ این بده؟ از ان روز به بعد پدرم دیگر هیچ نگفت مثل مادرم سه خواهرم تا من تمام تمرکزم را برای رسیدن به لیلی صرف کنم و سر انجام موفق شدم با او دوست شوم . اما اولین چیزی که در او توجهم را جلب کرد شکل حرف زدن ونوع تفکرش بود که اصلا شباهتی به اکثر دخترو پسرهای ان مهمانی ها نداشت 
کسانی که خودشان اسمشان را گذاشته بودند :جماعت الکی خوش ! 
اما رفتارش با من خیلی متفاوت بود برایم احترام قائل بود هرگز شوخی زشت نمیکرد وبر خلاف بقیه پسر ها که تحقیرشان میکرد من را بدون عنوان آقا صدا نمیکرد و.....وهمین شد که حس کردم الان زمانش رسیده که به او پیشنهاد ازدواج دهم که دادم اما او بدون این که جا بخورد خندید و گفت: میدونستم این اتفاق میفته......به حرف هام خوب گوش کن اقا نعیم تو جوان خوبی هستی اما من تو نمیتوانم هیچ وقت باهم ازدواج کنیم هیچ وقت... چون مردی باید با من ازدواج کنه که لااقل دو برابر خانواده من ثروت داشته باشد البته من از تو خوشم میاد ومیتونم تو را سربه گردونم اما جنس تو با همه فرق داره امید وارم دلخور نشی ولی راستش را بخواهی من در مورد تو تحیق کردم میدونم چه پدر با شرفی داری و میدونم مادرت برای کمک به پدرت چه سختی هایی کشیده اما تو از ان ها خبر نداری ...... تو نمیدانی الان پدرت برای اینکهخ جهزیه ی سومین خواهرت را جور کند داره سه شیفت کار میکنه و فقط چهار ساعت میخوابه نه اقا نعیم.....تو حیفی به خاطر من خانواده ات را بگذاری کنار..... بخدا هیج دختر پولداری حاضر نمیشه به خاطر خوش گلی زنت بشه این چیز ها مال فیلم هندی هه.....!ای کاش من هم پدر مادریمثل پدر مادر تو داشتم که با عرق جبین نون در می اوردند نه این که هر دوشون دنبال خوش گذرانی باشند وفقط به من پول بدن که دهنم بسته شه ! این خیلی نامردی هه که تو همهی حقوقت را خرج خودت کنی و پدرت شبگرد محله های ثروتمندا باشه تا بتونه برای خواهرت جهیزیه جور کنه این نامردی را در حق پدرت وظلم را به خودت نکن ! 
حرف های لیلیاز یک خواب عمیق بیدارم کرد وتازه دارم متوجه میشم تبدیل به چه اشغال میشم ! لیلی سپس ادرسی به من داد و گفت:این ادرس یک بانکیه معاون شعبه اش از اقوام ماست من باهاش صحبت کردم که یک وام قرض الحسنه بهت بده با اقساط کم این طوری جهزیه یخواهرت جور میشه و دیگه لازم نیست پدرت شبگردی کنه.......بگرد سراغ خانواده ات اقا نعیم خواستم حرفی بزنم که او گفت:هیچی نگو فقط دعام کنه***********  
این روز ها من تبدیل شده ام به شاه زادهی خانواده ام حالا پدرم به من افتخار میکند  خواهرم به خاطر جهیزیه اش نزد فامیل شوهرش احساس سربلندی میکنند مادرم خوش حال است که هرماه حقوقم را در اختیارش قرارمیدهم وپدرم مجبور نیست روزی هیفده هیجده ساعت کار کند...........
وحالا من قهرمان ان ها هستم اما قهرمان واقعی لیلی است......
دختر با معرفتی که جوانمردی را برایم تفسیر کرد
  


تاريخ : شنبه 12 دی 1394 | 10:51 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.