صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

صفای غم وفای اشک

♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥
صفای غم وفای اشک صفای غم وفای اشک

خداوند دخترها را آفرید تا گل ها بی نام نمانند

ر

خداوند ...


 دختر ها را آفرید


 تا گل ها ...


 بی نام نمانند ...!

 

http://www.axgig.com/images/94943441916767409322.jpg



تاريخ : شنبه 16 اسفند 1393 | 11:38 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

یکی را دوست میدارم

یکی را دوست میدارم ولی افسوس که او هرگز نمیداند

نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که اورا دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواهد
به برگ گل نوشتم من که اورا دوست میدارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا اورا بخنداد

صبا را دیدم گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دل دارم

که او را دوست میدارم

 

 



تاريخ : شنبه 16 اسفند 1393 | 11:8 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

در حسـرتــ مــونـدن یکـــ بـوسـه

بـرای در حسـرتــ مــونـدن یکـــ بـوسـه برای خلقــ بـوسـه ای از جنس آرامشــــ تـو دخــتــر نشــدی کـه همخـوابـ آدمـای بیخــوابــ بشـی دخـتـر شدی کـه بـرای خـوابـ کسـی رویـا بـاشی تـو دختــر نشدی کـه در تنـهـائیتـ حسرتـ آغـوشـ عـاشقـانه ای را داشتـه باشی دخـتـر شدی تـا آغوشـی در تنـهـایی عشقتــ بـاشی چرا فکر می کنی چون دختری باید همیشه غمگین باشی؟ شکست خورده باشی؟ عزیز من یاد بگیر که تو دختری! یاد بگیر تو کلاس بذاری! تو ناز کنی اون خیلی بیجا می کنه تورو ناراحت کنه خیلی بیخود می کنه اشکتو دراره اصلا برا چی به یه موجود مذکر اجازه می دی شادی زندگیتو ازت بگیره؟ این اسمش عشق نیست به خدا!خودتو گول نزن کسی که عاشق توئه،هرگز نمی تونه غمتو ببینه چه برسه به اینکه خودش عامل غمت باشه کسی که عاشقته نمیتونه اشکاتو ببینه چه برسه خودش باعث اشک ریختنت بشه دختر باش دخترونه ناز کن دخترونه فکر کن دخترونه احساس کن دخترونه استدلال کن دخترونه زندگی کن اما بدون غم رو به اشتباه توی فرهنگ دخترونه ی تو جا دادن اینی که تو وجودته و اسمش را گذاشتن احســـاســ

 



تاريخ : شنبه 16 اسفند 1393 | 10:43 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

امید به عشق

الکی امید وارش نکن …

الکی دلخوشش نکن …

الکی بهش نگو رسیدی زنگ بزن …

الکی اسمشو صدا نکن که طرف بگه جونم …

الکی هی نگو عشق من، زندگی من اون داره حرفاتو باور میکنه لعنتی …

وقتی میری داغون میشه ،داغون میفهمی ؟؟؟؟؟؟ داغون …



تاريخ : شنبه 16 اسفند 1393 | 10:20 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

یک داستان عاشقانه و واقعی از خودم با کمی تعقیرات

يکي بود يکي نبود

يه پسر بود که زندگي ساده و معمولي داشت

اصلا نميدونست عشق چيه عاشق به کي ميگن

تا حالا هم هيچکس رو بيشتر از خودش دوست نداشته بود

و هرکي رو هم که ميديد داره به خاطر عشقش گريه ميکنه بهش ميخنديد

هرکي که ميومد بهش ميگفت من يکي رو دوست دارم بهش ميگفت دوست داشتن و عاشقي

مال تو کتاب ها و فيلم هاست....

روز ها گذشت و گذشت تا اينکه يه شب سرد زمستوني

 

توي يه خيابون خلوت و تاريک

داشت واسه خودش راه ميرفت که

يه دختري اومد و از کنارش رد شد

پسر قصه ما وقتي که دختره رو ديد دلش ريخت و حالش يه جوري شد

انگار که اين دختره رو يه عمر ميشناخته

حالش خراب شد

اومد بره دنبال دختره ولي نتونست

مونده بود سر دو راهي

تا اينکه دختره ازش دور شد و رفت

اون هم همينجوري واسه خودش با اون حال خراب راه افتاد تو خيابون

اينقدر رفت و رفت و رفت

تا اينکه به خودش اومد و ديد که رو زمين پر از برفه

رفتش تو خونه و اون شب خوابش نبرد

همش به دختره فکر ميکرد

بعضي موقع ها هم يه نم اشکي تو چشاش جمع مي شد

چند روز از اون ماجرا گذشت و پسره همون جوري بود

تا اينکه باز دوباره دختره رو ديد

دوباره دلش يه دفعه ريخت

ولي اين دفعه رفت دنبال دختره و شروع کرد باهاش راه رفتن و حرف زدن

توي يه شب سرد همين جور راه ميرفتن و پسره فقط حرف ميزد

دختره هيچي نميگفت

تا اينکه رسيدن به يه جايي که دختره بايد از پسره جدا ميشد

بالاخره دختره حرف زد و خداحافظي کرد

پسره براي اولين توي عمرش به دختره گفت دوست دارم

دختره هم يه خنده کوچيک کرد و رفت

پسره نفهميد که معني اون خنده چي بود

ولي پيش خودش فکر کرد که حتما دختره خوشش اومد

اون شب ديگه حال پسره خراب نبود

چند روز گذشت

تا اينکه دختره به پسر جواب داد

و تقاضاي دوستي پسره رو قبول کرد

پسره اون شب از خوشحاليش نميدونست چيکار کنه

از فردا اون روز بيرون رفتن پسره و دختره با هم شروع شد

اولش هر جفتشون خيلي خوشحال بودن که با هم ميرن بيرون

وقتي که ميرفتن بيرون فکر هيچ چيز جز خودشون رو نمي کردن

توي اون يه ساعتي که با هم بيرون بودن اندازه يه عمر بهشون خوش ميگذشت

پسره هرکاري ميکرد که دختره يه لبخند بزنه

همينجوري چند وقت با هم بودن

پسره اصلا نمي فهميد که روز هاش چه جوري ميگذره

اگه يه روز پسره دختره رو نميديد اون روزش شب نميشد

اگه يه روز صداش رو نميشنيد اون روز دلش ميگرفت و گريه ميکرد

يه چند وقتي گذشت

با هم ديگه خيلي خوب و راحت شده بودن

تا اين که روز هاي بد رسيد

روزگار نتونست خوشي پسره رو ببينه

به خاطر همين دختره رو يه کم عوض کرد

دختره ديگه مثل قبل نبود

ديگه مثل قبل تا پسره بهش ميگفت بريم بيرون نميومد

و کلي بهونه مياورد

ديگه هر سري پسره زنگ ميزد به دختره

دختره ديگه مثل قبل باهاش خوب و مهربون حرف نميزد

و همش دوست داشت که تلفن رو قطع کنه

از اونجا شد که پسره فهميد عشق چيه

و از اون روز به بعد کم کم گريه اومد به سراغش

دختره يه روز خوب بود يه روز بد بود با پسره

ديگه اون دختر اولي قصه نبود

پسره نميدونست که برا چي دختره عوض شده

يه چند وقتي همينجوري گذشت تا اينکه پسره

يه سري زنگ زد به دختره

ولي دختره ديگه تلفن رو جواب نداد

هرچقدر زنگ زد دختره جواب نميداد

همينجوري چند روز پسره همش زنگ ميزد ولي دختره جواب نميداد

يه سري هم که زنگ زد پسره گوشي رو دختره داد به يه مرده تا جواب بده

پسره وقتي اينکار رو ديد ديگه نتونست طاغت بياره

همونجا وسط خيابون زد زير گريه

طوري که نگاه همه به طرفش جلب شد

همونجور با چشم گريون اومد خونه

و رفت توي اتاقش و در رو بست

يه روز تموم تو اتاقش بود و گريه ميکرد و در رو روي هيچکس باز نميکرد

تا اينکه بالاخره اومد بيرون از اتاق

اومد بيرون و يه چند وقتي به دختره ديگه زنگ نزد

تا اينکه بعد از چند روز

توي يه شب سرد

دختره زنگ زد و به پسره گفت که ميخوام ببينمت

و قرار فردا رو گذاشتن

پسره اينقدر خوشحال شده بود

فکر ميکرد که باز دوباره مثل قبله

فکر ميکرد باز وقتي ميره تو پارک توي محل قرار هميشگيشون

دختره مياد و با هم ديگه کلي ميخندن

و بهشون خوش ميگذره

ولي فردا شد

پسره رفت توي همون پارک و توي همون صندلي که قبلا ميشستن نشست

تا دختره اومد

پسره کلي حرف خوب زد

ولي دختره بهش گفت بس کن

ميخوام يه چيزي بهت بگم

و دختره شروع کرد به حرف زدن

دختره گفت من دو سال پيش

يه پسره رو ميخواستم که اونم خيلي منو ميخواست

يک سال تموم شب و روزمون با هم بود

و خيلي هم دوستش دارم

ولي مادرم با ازدواج ما موافق نيست

مادرم تو رو دوست داره

از تو خوشش اومده

ولي من اصلا تو رو دوست ندارم

اين چند وقت هم به خاطر خودت با تو بودم

به خاطر اينکه نميخواستم دلت رو بشکنم

پسره همينطور مثل ابر بهار داشت اشک ميريخت

و دختره هم به حرف هاش ادامه ميداد

دختره گفت تو رو خدا تو برو پي زندگي خودت

من برات دعا ميکنم که خوش بخت بشي

تو رو خدا من رو ول کن

من کسي ديگه رو دوست دارم

اين جمله دختره همينجوري تو گوش پسره ميچرخيد

و براش تکرار ميشد

و پسره هم فقط گريه ميکرد و هيچي نميگفت

دختره گفت من ميخوام به مامانم بگم که

تو رفتي خارج از کشور

تا ديگه تو رو فراموش کنه

تو هم ديگه نه به من و نه به خونمون زنگ نزن

فقط دعا کن واسه من تا به عشقم برسم

باز پسره هيچي نگفت و گريه کرد

دختره هم گفت من بايد برم

و دوباره تکرار کرد تو رو خدا منو ديگه فراموش کن

و رفت

پسره همين طور داشت گريه ميکرد

و دختره هم دور ميشد

تا اينکه پسره رفت و براي اولين بار تو زندگيش سيگار کشيد

فکر ميکرد که ارومش ميکنه

همينطور سيگار ميکشيد دو ساعت تمام

و گريه ميکرد

زير بارون

تا اينکه شب شد و هوا سرد شد و پسره هم بلند شد و رفت

رفت و توي خونه همش داشت گريه ميکرد

دو روز تموم همينجوري گريه ميکرد

زندگيش توي قطره هاي اشکش خلاصه شده بود

تازه ميفهميد که خودش يه روزي به يکي که داشت براي عشقش گريه ميکرد

خنديده بود

و به خاطر همون خنده بود که الان خودش داشت گريه ميکرد

پسره با خودش فکر کرد که به هيچ وجه نميتونه دختره رو فراموش کنه

کلي با خودش فکر کرد

تا اينکه يه شب دلش رو زد به دريا

و رفت سمت خونه دختره

ميخواست همه چي رو به مادر دختره بگه

اگه قبول نميکرد ميخواست به پاي دختره بيافته

ميخواست هرکاري بکنه تا عشقش رو ازش نگيرن

وقتي رسيد جلوي خونه دختره

سه دفعه رفت زنگ بزنه ولي نتونست

تا اينکه دل رو زد به دريا و زنگ زد

زنگ زد و برارد دختره اومد پايين

و گفت شما

پسره هم گفت با مادرتون کار دارم

مادر دختره و خود دختره هم اومدن پايين

مادر دختره خوشحال شد و پسره رو دعوت کرد به داخل

ولي دختره خوشحال نشد

وقتي پسره شروع کرد به حرف زدن با مادره

داداش دختره عصباني شد و پسره رو زد

ولي پسره هيچ دفاعي از خودش نکرد

تا اينکه مادر دختره پسره رو بلند کرد و خون تو صورتش رو پاک کرد

و پسره رو برد اون طرف و با گريه بهش گفت

به خاطر من برو اگه اينجا باشي ميکشنت

پسره هم با گريه گفت من دوستش دارم

نميتونم ازش جدا باشم

باز دوباره برادر دختره اومد و شروع کرد پسره رو زدن

پسره باز دوباره از خودش دفاع نکرد

صورت پسره پر از خون شده بود

و همينطور گريه ميکرد

تا اينکه مادر دختره زورکي پسره رو راهي کرد سمت خونشون

پسره با صورت خوني و چشم هاي گريون توي خيابون راه افتاد

و فقط گريه ميکرد

اون شب رو پسره توي پارک و با چشم هاي گريون گذروند

مادره پسره اون شب

 

به همه بیمارستان های اون شهر سر زده بود

به خاطر اینکه پسرش نرفته بود خونه

ولی فرداش پسرش رو زیر بارون با لباس خیس و صورت خونی بی هوش توی پارک پیدا کرد

پسره دیگه از دختره خبری پیدا نکرد

هنوز هم وقتی یاد اون موقع میافته چشم هاش پر از اشک میشه

و گریه میکنه

هنوز پسره فکر میکنه که دختره یه روزی میاد پیشش

و تا همیشه برای اون میشه

هنوز هم پسره دختره رو بیشتر از خودش دوست داره

الان دیگه پسره وقتی یکی رو میبینه که داره برای عشق گریه میکنه دیگه بهش نمیخنده

بلکه خودش هم میشینه و باهاش گریه میکنه

پسره دیگه از اون موقع به بعد عاشق هیچکس نشده خسته و دل مرده....

این بود تموم قصه زندگی این پسر

++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

و فقط فقط همین وبلاگ از دختره باقی مونده

دوستان اون پسر که عشق خواهرشو زد پسر دایی پسرک بود

و مادر دختر زن داییش بود

و زمانی که پسر قصه ما در خدمت سربازی به سر میبرد دخترک ازدواج کرد

ولی حیف که نشد

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com

 

 



تاريخ : چهار شنبه 6 اسفند 1393 | 1:18 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

عشق یعنی این کسانی که به عشق شون اهمیت نمیدن این داستان بخونن



دختر پسری با سرعت 120کیلومتر سواربر موتور سیکلت

دختر:آروم تر من می ترسم

پسر نه داره خوش میگذره

دختر:اصلا هم خوش نمی گذره تو رو خدا خواهشمیکنم خیلی وحشتناکه

پسر:پس بگو دوستم داری

دختر:باشه باشه دوست دارم حالا خواهش میکنم آروم تر

پسر:حالا بغلم کن(دختر بغلش کرد)

پسر می تونی کلاه ایمنی منو بذاری سرت؟داره اذیتم می کنه.

و....

روزنامه های روز بعد:موتور سیکلتی با سرعت 120کیلومتر بر ساعت به ساختمان اثابت کرد موتور سیکلت دو نفر
سر نشین داشت اما تنها یک نفر نجات یافت حقیقت این بود که اول سر پایینی پسر متوجه شد ترمز بریده اما نخواست
دختر بفهمه در عوض خواست یه بار دیگه از دختره بشنوه که دوستش داره(برای آخرین بار



تاريخ : چهار شنبه 6 اسفند 1393 | 1:8 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

ایا صبر کنم برا انکه بر من صبر نکرد؟

ایا صبر کنم بر ان که بر من صبر نکرد؟

از آنچه باخته ام خودم را ساخته ام تا بگويم آنچه را باخته ام ،

 

فراموش كرده ام .روز گاري از زندگي ام را به پاي كسي گذاشتم كه

 

دوستش مي داشتم ولي او هيچ وقت مرا دوست نداشت و چگونه دوستش

 

 بدارم آگاه از اين كه هرگز برايش اهميتي ندارم ، به او حق مي دهم

 

 شايد او هم مانند من يكي را دوست داشته است... حال از خود مي

 

پرسم : او را براي هميشه دوست خواهم داشت؟ افسوس كه چنين

 

نخواهد بود! او را فراموش كرده ام . من زماني به خود نگريستم كه

 

 ديگر سينه ام شكافته ، قلبم افسرده و روحم سپرده شده بود . بايد صبر

 

مي كردم تا زخم سينه ام با نمك خوب شود ، با قلبم چه كار مي كردم

 

براي گرم شدن در آفتاب گذاشتمش اما آتش گرفت ، چاره اي نداشتم

 

 نيمي از خاكستر قلب سوخته ام را به آب و نيم ديگر را به خاك سپردم

 

 و به يادم ماند كه  ، روح من هيچ موقع ، هيچ وقت و

 

هيچ زماني از او جدا نشد . يادگار او سوالي است بي انتها : آيا صبر

 

 كنم بر او كه بر من صبر نكرد

آری صبر میکنم برای او تا به او بفهمانم که همیشه او را دوست میدارم

 

 



تاريخ : سه شنبه 5 اسفند 1393 | 9:1 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

چند بیت شعر پر معنا از سهراب سپهری

چند بیت شعر پر معنا از سهراب سپهری

اگر لذت ترك لذت بداني
دگر شهوت نفس لذت نخواني

۝ از سينه تنگم دل ديوانه گريزد
ديوانه عجب نيست كه از خانه گريزد

۝ عاشقي پيداست از زاري دل
نيست بيماري چو بيماري دل

۝ روزاحباب تو نوراني الي يوم الحساب

روزاعداي تو ظلماني الي يوم القيام

 


۝ ديوانه كرد آرزوي وصل او مرا
از سر برون نمي‌رود اين آرزو مر

۝ گفتمش نقاش را نقشي بكش از زندگي
با قلم نقش حبابي بر لب دريا كشيد

۝ آنكةعاشقانةخنديدخندهاي منودزديد
پشت پلك مهربوني خواب يك توطئةميديد

۝ توراميبينم وميلم زيادت ميشود هردم
توراميبينم ودردم زيادت ميشود دردم

۝ هركسي هم نفسم شددست آخرقفسم شد
منه ساده بخيالم كه همه كاروكسم شد

۝ نيازارم ز خود هرگز دلي را
كه مي ترسم در آن جاي تو باشد

۝ گر بي خبر آمديم به كوي تو، دور نيست
فرصت نيافتيم كه خود را خبر كنيم

۝ گرچه میدانم نمي‌آيد،ولي هردم از شوق
سوي درمي‌آيم و هرسو،نگاهي میکنم

۝ از سوز محبت چه خبر اهل هوس را
اين اتش عشق است نسوزد همه كس را

۝ آورم پيش تو از شوق پيام دگران
گويمت تا سخن خويش به نام دگران

۝ من بخال لبت اي دوست گرفتار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم

۝ گاه گاهي به من ازمهر پيامي بفرست
فارغ ازحال خود و جان و جهانم مگذار

۝ غمي خواهم كه غمخوارم تو باشي
دلي خواهم كه دل آزارم تو باشي

۝ گر نرخ بوسه را لب جانان به جان كند
حاشا كه مشتري سر مويي زيان كند

۝ گر هيچ مرا در دل تو جاست بگو
گر هست بگو نيست بگو راست بگو

۝ صبر در جور و جفاي تو غلط بود غلط
تكيه بر عهد و وفاي تو غلط بود غلط

۝ گرچه هرلحظه زبيداد تو خونين جگرم
هم بجان توكه ازجان بتو مشتاق ترم

۝ غير از غم عشق تو ندارم , غم ديگر
شادم كه جز اين نيست مرا همدم ديگر

۝ دل كه آشفته روي تو نباشد دل نيست
آنكه ديوانه خال تو نشد عاقل نيست

۝ زدرد عشق توبا كس حكايتي كه نكردم
چرا جفاي تو كم شد؟شكايتي كه نكردم

۝ تو كيستي،كه اينگونه،بي تو بي تابم؟
شب از هجوم خيالت نمي برد خوابم

بهار-بيست دات كام   تصاوير زيبا سازی وبلاگ    www.bahar22.com

 



تاريخ : دو شنبه 27 بهمن 1393 | 10:0 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

داستان کوتاه شیر نری که عاشق زیبای اهوی ماده ای شد

داستان شیر نری که عاشق اهوی زیبای ماده ای شد.

شير نري دلباخته‏ ي آهوي ماده شد. شير نگران معشوق بود و مي‏ترسيد بوسيله‏ حيوانات ديگر دريده شود.از دور مواظبش بود…
 پس چشم از آهو برنداشت تا يک بار که از دور او را مي نگريست،
 شيري را ديد که به آهو حمله کرد. فوري از جا پريد و جلو آمد.
 ديد ماده شيري است. چقدر زيبا بود، گردني مانند مخمل سرخ و بدني زيبا و طناز داشت.با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ايستاد و مجذوب زيبايي ماده شير شد.
 و هرگز نديد و هرگز نفهميد که آهو زیبا خورده شد…

 

نتيجه اخلاقي:

 هيچ وقت به اميد معشوقتون نباشيد.

 و در دنيا رو سه چيز حساب نکنيد.

اولي خوشگلي تون .

 دومي معشوقتون .

سومی همیشه به هم نوع خود دل بند شوید.

---------------– ----------------------------------------------------



تاريخ : دو شنبه 27 بهمن 1393 | 9:50 بعد از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم

یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند

دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحان میکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومده

پسر: ببخشید قیمت این پالتو چنده؟
فروشنده:360 هزار تومان!!

 

پسر: باشه میخرمش
دختر:آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباش
چشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند

دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخری
پسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:
مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنم
بعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدن
پسر:عزیزم من رو دوست داری؟
دختر: آره
پسر: چقدر؟
دختر: خیلی
پسر: یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی؟
دختر: خوب معلومه نه
یک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرم
دست دختر را میگیرد

فالگیر: بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشق
چشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برق میزند

فالگیر: عاشق یک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبی
دختر ناگهان دست و پایش را گم میکند

پسر وا میرود
دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشد
چشمان پسر پر از اشک میشود

رو به دختر می ایستدو میگویید :
او را میشناسم همین حالا از او یک پالتو خریدیم
دختر سرش را پایین می اندازد

پسر: تو اون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینی
ما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم و همیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟

 

دختر آروم از کنارش عبور کرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد...



تاريخ : دو شنبه 27 بهمن 1393 | 2:22 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

یـه وقتــایــی هست که دوست داری عشقـت خــواب باشـه

یـه وقتــایــی هست که دوست داری عشقـت خــواب باشـه

و خیلـی حرفــا رو تو خـواب بهش بگـی...

بگــی کــه بـِـدونِ اون میمیــری...

بگــی کـه از بـودنِش خُــدا رو ممنــونـی...

بگــی کــه تمــوم دنیــای تــو، تـــویِ اون خُـلاصِـه شـده...

یـا حتـی آروم ببوسیـش و خیـالت راحت باشـه کـه آرووم خـوابیــده...

و تـا صبـح بهـش نگــاه کنــی و از دوسـت داشتنـش لـذت ببــری...


هنوز دوستش داری ولی دیگه مال تو نیس

یعنی نمیخواد که باشه

با این حال نمی تونی از داخل گوشیت اسمشو پاک کنی

یا مسجاشو ریمو کنی

تو فیس بوکم هر روز پروفایلش رو چک می کنی

و عکساش رو می بینی

و زیر لب می گی خیلی بی معرفتی

 


نــــــــوشـتـــــــــه هــــای مـــن مـخـــــــاطـــــــب نــــداره امــــا...

تــــا دلـــــــتـــون بـخــــــــــواد هـمــــــــــــدرد داره...


هیــــــــــــــــــــــــــس!

ساکت!

یه کف مرتب به افتخارش …!

چه با احساس منو گذاشت و رفت …

 



تاريخ : دو شنبه 27 بهمن 1393 | 2:13 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

برای عشق تمنا

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو

براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده

براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو

 براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه

 براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن 

براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير

 براي عشق وصال كن ولي فرار نكن

 براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن

براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش......

 



تاريخ : دو شنبه 27 بهمن 1393 | 2:6 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |

زنـدگـے مـیـکـنـمـــ…حـتـے اگـر بـهـتـریـن هایـیـم را از دسـت بـدهـمـــ…

 

زنـدگـے مـیـکـنـمـــ…

حـتـے اگـر بـهـتـریـن هایـیـم را از دسـت بـدهـمـــ…

چـون ایـن زنـدگـے کـردن اسـتـــ…

کـہ بـهـتـریـن های دیـگـر را بـرایـم مـیـسازد

بـگـذار هـرچـہ از دسـت مـیـرود بـرود

مـن ان را مـیـخـواهـم کـہ بـہ الـتـماس الـودہ نـباشـد!!!



 
بیایید ، باور کنیـــم 
 
دلیـــل پــرواز " پـــر " نیست !!!
 
پریــدن ، باور پرنده ایست که به پرواز می اندیشد . . .


زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد

 بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد



 
عشق یعنی همه چیز را برای یک هدف دادن و به پاداشش هیچ چیز نخواستن



تاريخ : دو شنبه 27 بهمن 1393 | 2:3 قبل از ظهر | نویسنده : ♥♥ ♥♥ دوست دار عشاق بهرام کریمی ♥♥ ♥♥ |
صفحه قبل 1 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد
.: Weblog Themes By M a h S k i n:.